درکویری سوزان،ازپس کوه بلند غم ها می کشم باز سرک،تا به آن سو نگرم،سوی آن دشت وسیع و زیبا که پر از آلاله است.کاش ای شاپرک باغ امید!از برای من دلسوخته نیز چون تو بالی می بود تا که پروازکنان می رفتم به همان دشت وسیع،می نشستم سر هر لاله سرخ.می شنیدم به همه گوش دلم آوایی.جوشش چشمه خون که نوایی زشهادت دارد و تو ای شاپرکم!درفراسوی خیال بنشان بربالت من دلسوخته را تا به آنجا برویم.آخرآنجا زمن سوخته دل پاره تنی افتاده است.باز وقت سفراست،سفری نیمه تمام که به شام سیه تنهایی بارها رفته و بازآمده ام و به هربار تنی خسته و پایی مجروح ارمغان سفر نیمه تمام من بود.باز وقت سفر است سوی دشتی که زمانی در آن سپه تور به اقبال خطرآمده بود تا که تاریکی را زوطن دور کند ،تا که ابنای وطن را همه مسرور کند،تا که باطل برود،حق به جایش آید.شاپرک بال بزن بنگرآنجا را در کنار مرداب،درمیان نی ها یک پلاک افتاده.آنطرفتر برویم.یک پلاک دیگر،استخوانی دیگر زوسط نصف شده.نیمه دیگر پایش به کجاست؟!کمی آنسوتر از آن چکمه ای افتاده،بله پایش اینجاست.شاپرک زود بیا!گوشه تخته سنگ لاله ای می بینم شاید آنجا خبری است،سرخی ای می بینم،شایداین سرخی خون دگری است.سرخ چون اشک شفق که درآمیخته بارنگ عقیق،به یکی انگشتر به درون انگشت و به هنگام نماز یعنی آن رکعت عشق که وضو با خون داشت همه نور بود وآیه طور.
بدین سان به وادی طور بیا تا آیه طور بشنوی به مانند موسی کفش هایت بگذار و بیا .اما بدان مقصود پاکی دل است،کفش ها بهانه است.